«معمّر» از «زُهیر» روایت کند:
روزى یکى از اصحاب رسول خدا صلى الله علیه و آله در حالى که مىگریست به محضر آن جناب آمد، شدّت گریه او به حدّى بود که رسول اکرم صلى الله علیه و آله از او سؤال کرد چرا گریه مىکنى؟
عرض کرد: جوانى بر در ایستاده و چنان گریه مىکند که مرا نیز به گریه درآورده است.
فرمود: او را به نزد من آورید. رسول خدا صلى الله علیه و آله به او فرمود: چرا گریه مىکنى؟ گفت: از گناه خود و خشم الهى مىترسم، فرمود: موحّدى یا مشرک؟ عرض کرد: موحّد، فرمود: گریه مکن که خداوند تو را مىآمرزد، اگر چه گناهانت همانند هفت آسمان و هفت زمین باشد؟!
عرض کرد: گناهم از آن عظیمتر است. رسول اکرم صلى الله علیه و آله فرمود: گناه عظیم را خداى کریم بیامرزد، سپس فرمود: مگر گناهت چیست؟ عرض کرد: از آن شرمندهام؛ زیرا از عرش عظیمتر و از کرسى سنگینتر است؟! فرمود: گناه تو بزرگتر است یا خدا؟ عرضه داشت: خدا، فرمود: اى جوان! خداى عظیم گناه بزرگ را مىآمرزد، این چه گناهى است که تو را به نومیدى کشانده است؟ گفت: نبّاش بودم و هفت سال گور مردگان را مىشکافتم و کفن آنان را مىربودم، روزى دخترى از انصار مُرد، من گورش را شکافته و کفنش را باز کردم سپس شهوت به من غلبه کرد و بر آن گناه بزرگ واداشت، پس از انجام گناه گویى ندایى شنیدم که مىگفت: اى جوان! واى بر تو، از حساب روز قیامت اندیشه نکردى که مرا برهنه گذاشتى و این رسوایى به من نمودى؟ پیش خدا و رسول اسلام صلى الله علیه و آله چه خواهى گفت؟ چون نبىّ اکرم صلى الله علیه و آله این موضوع را شنید فرمود: این فاسق را بیرون کنید که کسى به دوزخ نزدیکتر از او نیست. آن جوان از مسجد بیرون آمد و روى به بیابان نهاد و روز و شب زارى کرد. یک روز عرضه داشت: الهى به حق پیامبران برگزیدهات توبه مرا بپذیر و از من درگذر. اگر توبه من قبول است آن را به رسولت خبر ده و الّا آتشى در من انداز تا نابود شوم. جبرئیل نازل شد و به رسول خدا صلى الله علیه و آله گفت: خداى متعال مىفرماید: من توبه آن جوان را قبول کردم و از جمیع گناهان او گذشتم. او را بطلب و آتش سینه او را خاموش کن و مرهم مغفرت بر جراحتش بگذار .